شنيدم که در دشت صنعا جنيد

شاعر : سعدي

سگي ديد بر کنده دندان صيدشنيدم که در دشت صنعا جنيد
فرومانده عاجز چو روباه پيرز نيروي سر پنجه‌ي شير گير
لگد خوردي از گوسفندان حيپس از غرم و آهو گرفتن به پي
بدو داد يک نيمه از زاد خويشچو مسکين و بي طاقتش ديد و ريش
که داند که بهتر ز ما هر دو کيست؟شنيدم که مي‌گفت و خوش مي‌گريست
دگر تا چه راند قضا بر سرمبه ظاهر من امروز از اين بهترم
به سر بر نهم تاج عفو خدايگرم پاي ايمان نلغزد ز جاي
نماند، به بسيار از اين کمترموگر کسوت معرفت در برم
مر او را به دوزخ نخواهند بردکه سگ با همه زشت نامي چو مرد
به عزت نکردند در خود نگاهره اين است سعدي که مردان راه
که خود را به از سگ نپنداشتندازان بر ملايک شرف داشتند